loading...
مهدی موعود
محمد مهدی بازدید : 24 چهارشنبه 25 دی 1392 نظرات (0)

در "غیبت" شیخ طوسی از بشر بن سلیمان برده فروش که از فرزندان ابو ایوب انصاری و یکی از شیعیان مخلص حضرت امام علی النقی و امام حسن عسکری علیها السلام و در سامره همسایه حضرت بود روایت کرده که گفت : روزی کافور غلام امام علی النقی (ع) نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود : ای بشر ! تو از اولاد انصار هستی، دوستی شما نسبت به ما اهلبیت پیوسته میان شما برقرار است، به طوریکه فرزندان شما آنرا به ارث میبرند و شما مورد وثوق ما میباشد.

میخواهم ترا فضیلتی دهم که در مقام دوستی با ما و این رازی که با تو در میان میگذارم بر سایر شیعیان پیشی گیری.

سپس نامۀ پاکیزه ای به خط و زبان رومی مرقوم فرمود و سر آنرا با خاتم مبارک مهر نمود و کیسۀ زردی که دویست و بیست اشرفی در آن بود بیرون آورد و فرمود : اینرا گرفته به بغداد میروی و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور میبابی.

چون کشتی حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدی، میبینی بیشتر مشتریان؛فرستادگان اشراف بنی عباس و قلیلی از جوانان عرب میباشند. در این موقع مواظب شخصی به نام (عمر بن زید) برده فروش باش که کنیزی را با اوصافی مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ میکند ، به مشتریان عرضه میدارد.

در این موقع صدای نالۀ او را به زبان رومی از پس پردۀ رقیقی میشنوی که بر اسارت و هتک احترام خود مینالد ، یکی از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت عفّت این کنیز رغبت مرا به وی جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش ! کنیزک به زبان عربی میگوید : اگر تو حضرت سلیمان و دارای حشمت او باشی من به تو رغبت ندارم بیهوده مال خود را تلف مکن !

فروشنده میگوید: پس چاره چیست ؟ من ناگزیرم تو را به فروشم. کنیزک میگوید : چرا شتاب میکنی ؟ بگذار خریداری پیدا شود که قلب من با او و وفا و امنت وی آرام بگیرد.

در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامۀ لطیفی هستم که یکی از اشراف به خط و زبان رومی  نوشته و کرم و وفا و شرافت و امنت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا دربارۀ نویسندۀ آن بیندیشد. اگر به وی مایل گردید و تو نیز راضی شدی من به وکالت او کنیزک را میخرم.

بشر بن سلیمان میگوید : آنچه امام علی النقی (ع) فرمود امتثال نمودم.چون نگاه کنیزک به نامۀ حضرت افتاد سخت بگریست ، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت : مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وی امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد ، من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوی بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضی شد.

من هم پول را به وی تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلی که در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بیقراری زیاد نامۀ امام را از جیب بیرون آورده، میبوسید و روی دیدگان و مژگان خود مینهاد و بر بدن و صورت میکشید.

من گفتم : عجبا ! نامه ای را میبوسی که نویسنده آنرا نمیشناسی ! گفت : ای درماندۀ کم معرفت ! گوش فرا ده و دل سوی من بدار. من ملیکه دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم ؛ مادرم از فرزندان حواریین است و به شمعون وصی حضرت عیسی (ع) نسبت میرسانم ؛بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم.

جد من قیصر میخواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم برای پسر برادرش تزویج کن، سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصاری از دودمان حواریین عیسی بن مریم (ع)  و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهر هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نموده. آنگاه تختی آراستۀ به انواع جواهرات را روی چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روی آن نشانید و صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و سفر های انجیلها را گشودند ؛ ناگهان صلیبها از بلندی به روی زمین فرو ریخت و پایه های تخت در هم شکست.پسر عمویم با حالت بیهوشی از بالای تخت بر روی زمین در افتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند.

بزرگ اسقفها چون این بدید رو به جدم کرد و بگفت : پادشاها ! ما را از مشاهدۀ این اوضاع منحوس که نشانۀ زوال دین مسح و مذهب پادشاهی است ، معاف بدار ! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت ، معهذا به اسقفها دستور داد تا پایه های تخت را استوار کنند و  صلیبها را دوباره بر افرازند و گفت : پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم ، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن بر طرف گردد.

چون دستور او را عملی کردند ، آنچه بار نخست روی داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بیافتاد.

شب هنگام در خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسی و شمعون وصی او و گروهی از حوارییون در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند و در جای تخت منبری که نور از آن میدرخشید قرار دارد.

چیزی نگذشت که حضرت "محمّد" (ص) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعی از فرزندان وی وارد قصر شدند ، حضرت عیسی (ع) به استقبال شتافت و با حضرت "محمّد" (ص) معانقه کرد و محمّد (ص) فرمودند : یا روح الله ! من به خواستگاری دختر وصی شما شمعون ، برای فرزندم آمده ام ، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکری (ع) نمود. حضرت عیسی نگاهی به شمعون کرده و گفت : شرافت به سوی تو روی آورده با این وصلت با میمنت موافقت کن . او هم گفت : موافقم.

پس محمّد (ص) بالای منبر رفت و خطبه ای انشاء فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد ، و حضرت عیسی و فرزندان خود و حوارییون را گواه گرفت . چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب را برای پدر و جدم نقل نکردم ، و همواره آنرا پوشیده میداشتم.

بعد از آنشب چنان قلبم از محبت امام حسن عسکری (ع) موج میزد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کم کم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.

جدم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداوای من استفسار کرد، و چون مایوس گردید گفت : نور دیده ! هر خواهشی داری بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم : پدر جان ! اگر در به روی اسیران مسلمان بگشائی و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانی امید است که عیسی و مادرش مرا شفا دهند.

پدرم تقاضای مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اضهار بهبودی کردم و کمی غذا خوردم. پدرم از ای واقعه خشنود گردید و سعی در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود.

چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که حضرت فاطمه علیها السلام با مریم و حوریان بهشتی به عیادت من آمده اند. حضرت مریم رو به من نمود و فرمود: این بانوی بانوان جهان و مادر شوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن امام حسن عسکری (ع) بدیدنم شکایت کردم. فرمود : او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو مشرک به خدا و مذهب نصاری هستی. این خواهر من مریم است که از دین تو به خدا پناه میبرد.

اگر میخواهی خدا و عیسی و مریم از تو خشنود باشند و میل داری فرزندم بدیدنت بیاید ، به یگانگی خداوند و اینکه محمد پدر من خاتم پیغمبران است گواهی بده. چون این کلمات را ادا نمودم ، فاطمه (ع) مرا در آغوش گرفت و بدینگونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود : اکنون منتظر فرزندم حسن عسکری باش که او را نزد تو خواهم فرستاد.

چون از خواب برخاستم ، شوق زیادی برای ملاقات حضرت در خود حس کردم. شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالیکه از گذشته شکوه مینمودم گفتم : ای محبوب من ! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم ! فرمود : نیامدن من علتی سوای مذهب سابق تو نداشت و تو اکنون که اسلام آورده ای هر شب بدیدنت می آیم تا موقعیکه فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تا کنون شبی نیست که وجود نازنینش را در خاوب نبینم.

بشر بن سلیمان میگوید : پرسیدم چه طور شد که به میان اسران افتادی ؟ گفت : در یکی از شبها در عالم خواب امام حسن عسکری (ع) فرمود : فلان روز جدت قیصر لشکری به جنگ مسلمانان میفرستد تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عده ای از کنیزان از فلان راه به آنها ملحق شو.

سپس پیشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدینگونه که دیدی انجام پذیرفت. ولی تاکنون به کسی نگفته ام نوۀ پادشاه روم هستم.حتی پیرمردی که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید ، ولی من اظهاری نکردم و گفتم : نرجس ! گفت : نام کنیزان؟

بشر میگوید : گفتم : عجب است که تو رومی هستی و زبانت عربی است؟! گفت جدم در تربیت من جهدی بلیغ داشت. او زنی را که چنیدن زبان میدانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربی به من بیاموزد و به همین جهت عربی را به خوبی آموختم.

بشر میگوید: چون او را به سامره خدمت امام علی النقی (ع) آوردم حضرت از وی پرسید : عزت اسلام و ذلت نصاری و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدی؟ گفت : دربارۀ چیزی که شما از من داناتر میباشید چه عرض کنم؟

فرمود : میخواهم ده هزار دینار یا مژدۀ مسرت انگیزی به تو بدهم، کدام یک را انتخاب میکنی ؟ عرض کرد : مژدۀ فرزندی به من دهید ! فرمود : تو را مژده به فرزندی میدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود ، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از ظلم و جور شده باشد.

عرض کرد: این فرزند از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود : از آنکس که پیغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری نمود. در آن شب عیسی بن مریم و وصی او تو را به کی تزویج کردند؟ گفت : به فرزند دلبند شما ! فرمود : او را میشناسی ؟ عرض کرد: از شبی که به دست حضرت فاطمه زهرا (ع) اسلام آوردم شبی نیست که او به دیدن من نیامده باشد.

در این وقت امام نهم به "کافور" خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوی محترم آمد، فرمود: خواهر ! این زن همان است که گفته بودم . حکیمه خاتون آن بانو را مدتی در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آنگاه امام علی النقی (ع) فرمود : عمه ! او را به خانۀ خود ببر و فرایض دینی واعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد (ص) است.


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
تمام تلاشمون اینه که حقایق رو آشکار کنیم و تا جایی که میتونیم انحرافات به وجود اومده را از بین ببیریم.اللهم عجل لولیک الفرج
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    در حال حاظر مردم به داشتن یک منجی احساس نیاز میکنند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 22
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 59
  • بازدید کلی : 883